روایت نجات یك مادر از اعتیاد
از گور برخاسته
12 سالش بوده که شوهر 36 ساله اش برای آرام شدن دردِ دندان او تریاک تجویز می کند و همین یکبار مصرف کافی است تا او را به طعمه ای برای سوداگران مرگ تبدیل کند؛ طعمه ای که از کودکی مصرف هروئین، حشیش و الکل را تجربه می کند.
به گزارش خاتون یار به نقل از ایسنا، کارتل های مواد مخدر سالانه حدود ۴۰۰ هزار میلیارد دلار سود به دست می آورند؛ آماری که سال ۹۹ از طرف ستاد مبارزه با مواد مخدر اعلام و از این اقتصاد به عنوان اقتصادی «کثیف» و «آغشته به خون» یاد شد. در این میان بالاترین مصرف مواد در ایران مواد افیونی است که با اختلاف بسیار زیاد از سایر مخدرها "تریاک" رده نخست را به خود اختصاص داده و بیش از ۶۰ درصد نوع مصرف در ایران مواد افیونی مانند «هروئین» و «تریاک» هستند. بر طبق آمارهای اعلام شده از سال ۹۹ نیز حدود ۳۵.۶ میلیون نفر (معادل ۰.۷ درصد جمعیت جهان) معتاد و مبتلا به اختلال مصرف مواد بوده اند؛ زنان و مردانی که قسمتی از سرنوشت شان به درآمدزایی هنگفتِ قاچاقچیان و خرده فروشان مواد مخدر تبدیل گشته است.
به همین دلیل هر ساله ۲۶ ژوئن به عنوان روز جهانی مبارزه با مواد مخدر و اعلام آن به عنوان "مشکلی جهانی" گرامی داشته می شود.
روایتی که می خوانید داستان زندگی زن بهبودیافته از اعتیادی است که به "سرای مهر" پناه آورده است؛ خانه ای آجری در دل خیابان محلاتی که با گلدان های میخ شده روی دیوارهایش، هر کدام پیامی دارند از جنس «امید»، «عشق» و «تولدی دوباره» برای میزبانانش؛ پناهی برای زنان و کودکان کارتن خواب و بهبود یافته از اعتیاد؛ اینجا "سرای مهر" جمعیت طلوع بی نشان هاست؛ مرکز نگهداری از زنان و کودکان و مادران بهبود یافته از اعتیاد و کارتن خوابی.
«طعمه» سوداگران مرگ؛ همه چیز از یک «دندان درد» شروع شد از در که وارد می شوید، قفسه هایی می بینید پر شده از عروسک های پوشالی کهنه که بعضی هایشان با چشمانی شکسته و بعضی دیگر با بدنی تکه پاره نظاره می کنند زندگی ساکنان این خانه را. فضایی پر مهر که زنان لطمه دیده از اعتیاد را دور هم جمع کرده است تا کنار هم باردیگر معنای زندگی را حس کنند.
اتاقی ۶ متری در دل این خانه، روایتگر زندگی زنی ۴۲ است که در ۱۲ سالگی قربانی فقر و نداری خانواده می شود و به اجبار با مرد ۳۶ ساله ی فرش فروشی ازدواج می کند. در همان دوران کودکی به دست شوهرش تریاک مصرف می کند، اما انگ «معتاد» را هم شوهرش به او می زند. ۱۴ سالگی از خانه فرار می کند و تا ۱۷ سالگی تریاک، حشیش، سیگار و هروئین مصرف می کند.
دور تا دور تختخوابش را از عروسک هایی پر کرده که دختر ۲۶ ساله اش برای روز تولد او هدیه آورده است. مانتو و شلوار طوسی رنگی به تن دارد و موهای رنگ شده مشکی اش را زیر شال آبی رنگش پنهان می کند. خطوط جا خوش کرده روی صورتش بیش از سن واقعی اش را نشان میدهد که حکایت از سرگذشت تلخ گذشته دارد.
خودش را اینطور معرفی می کند: «شیرین هستم و معتاد. خداروشکر می کنم بابت امروزم. خداروشکر می کنم که اینجام. خداروشکر می کنم توی کوچه و پس کوچه موادفروش نیستم و کارتن خوابی نمی کنم. یه خانواده نسبتا فقیر داشتیم؛ یه مادر شهرستانی بی سواد و یه پدر عقب مونده ذهنی داشتیم. اینا میرن از شهرستان مامانم رو از یکی از شهرستان ها می گیرن برای بابام. یه دختر بی سواد رو میارن توی خانواده. مادربزرگم میارتش تهران که با پسرش زندگی کنه. ما ۷ تا پسریم و ۲ تا دختر. به خاطر این که وضع مالی خوبی نداشتیم منو ۱۲ سالگی به آقایی که ۳۶ سالش بود و قبلا ازدواج کرده بود، شوهر میدن. خانوم اولش رو طلاق داده بود و من شدم خانوم دومش. رفتم همسر آقایی شدم که دو تا هم بچه داشت؛ دختر ۷ ساله و پسر ۱۲ ساله. یه خونه جدا توی محله باغ آذری گرفتیم که با بچه هاش نباشم. بچه هاش پیش مادر شوهرم بودن. شوهرم هر از گاهی میومد خونه یه خرده خرجی میداد. یه شب درمیون می موند و می رفت.»
شیرین چند ماه پس از ازدواج اش حامله می شود؛ می گوید: «وقتی تنها می موندم می رفتم خونه بابام. مادرم می گفت برای چی اومدی؟ من تو رو شوهر دادم که یک شکم بره، نه این که دو تا شکم اضافه بشه. یکسری حرفاش خیلی اذیتم می کرد. می رفتم خونه شوهرم خیلی گشنگی می کشیدم. شوهرم تریاک مصرف می کرد.»
می پرسم اوایل ازدواج متوجه اعتیاد همسرتون نشدید؟ که می گوید: «از اون اولش که متوجه نشدم. نه. یه زمان هایی میومد خونه که می خواست تریاک مصرف کنه، منم اون آگاهی رو نداشتم که معتاده. مواد مصرف می کنه یعنی چی؟ فکر می کردم یه چیز عادی بین مردمه. یواش یواش روی حساب این که از دندون پزشکی می ترسیدم و وضع دندونام خیلی خراب بود و دندون درد داشتم شوهرم گفت بیا یه خرده تریاک بذار روش تا فردا ببرمت دکتر. تریاک رو گذاشتم روی دندونم و آروم شدم. فرداش گفت بیا ببرمت دندون پزشکی و نرفتم. نرفتم و دردش آروم شد. چهار، پنج روزی درد نداشتم و باردیگر دندونم درد گرفت. روی حساب ترسی که از دندون پزشکی داشتم به شوهرم نگفتم. می دونستم جنسش رو کجا می ذاره و خودم رفتم برداشتم.»
ادامه می دهد: «اون موقع نمی دونستم مواده. اصلا آگاهی نداشتم. من کلاس چهارم بودم. مشکلی نمی دیدم و خانواده ام هم که آگاهی نداشتن. بالاخره مادر که از دِه اومده بود و پدر که اصلا سیگار نمی دونست چیه؟. فکر می کردم مثل سیگار بین مردم عادیه. تا آن زمان که بچه رو به دنیا بیارم همینجوری تریاک می ذاشتم روی دندونم و نمی دونستم دارم اعتیاد پیدا می کنم.»
«صبورم می کرد و تحملم رو بالا می برد. برام هیچی مهم نبود که بطورمثال زندگیم چرا اینجوریه؟ حتی وقتی درد زایمانم گرفت بازم تریاک انداختم. از بامداد دردم آغاز شد و دخترم ۷ ماهه ام به دنیا اومد. درد منو گرفت. تریاک رو انداختم بالا و دردم آروم شد و شب که شد حس کردم کیسه آبم پاره شده، وقتی رفتم به مادرم گفتم، رفتیم دکتر. گفتن کیسه آب بچه پاره شده و داره به دنیا میاد.»
از شیرین درباره شب زایمان می پرسم، همسرت خونه بود؟ که می گوید: «نه. بیشتر وقت ها خونه نمی اومد. رفتم زایمان کردم و دیدم دکترها پچ پچ می کنن. بچه رو پیشم نیاوردن. بردن گذاشتن دستگاه و نذاشتن بهش شیر بدم، چون دیدن اینجوریه. چرا اینجوریه؟ بچه اعتیاد داره. بچه بی قراری داشت و گریه می کرد. تازه اونجا فهمیدم اعتیاد دارم. زنگ زدن به شوهرم و شوهرم اومد و منکر شد. از ترس بیمارستان گفت من نمی دونستم زنم اینجوریه. چون بچه ام ۷ ماهه هم به دنیا اومد یک ماه توی دستگاه نگه داشتن.»
سکوت می کند، کلمات مبهمی به زبان می آورد. از صحبت هایش حس می نماییم به یاد روزهای خماری اش افتاده است. شیرین ادامه می دهد: «درد خماری که کشیدم شوهرم بهم تریاک نداد. با قرص هایی که بیمارستان برام نوشته بود آروم شدم. پس از یک ماه که دخترم رو آوردم خونه، شوهرم آغاز کرد به بهونه گیری که من زن معتاد نمی خوام. تو چرا تریاک برداشتی؟ محکومم کرد که این فقط مال مردهاست. تو چرا برداشتی؟ من هم بچه بودم و بهم زور می گفت و میدونست به خانواده ام چیزی نمی گم. خیلی بهم فشار می آورد. گذشت و بچه ام رو آوردم خونه و یه جورایی اون حال همیشگیم رو نداشتم. یه حال عجیبی داشتم، انگار یه چیزی گم کردم. دنبال اون نئشگی و چیزی که بی خیالم می کرد بودم، چون قرص هایی که بیمارستان داده بود بیشتر وقتها منو می خوابوند و بهم انرژی نمی داد. دنبال اون انرژی بودم. بیحال و فس بودم. گذروندم و دخترم یکسالش شد و من با همون داروها گذروندم. دیدم شوهرم داره اذیت می کنه که خودم برم درخواست طلاق بدم. اون چند روزی هم که میومد خرجی می داد دیگه دیرتر میومد و کمتر خرجی می داد.»
شیرین ادامه می دهد: «برنج و نونی می آورد. به خودم پول نقد نمی داد. اگر لباسی می خواستم خودش می گرفت. می خواست جوری که خودش می خواست منو بار بیاره. بالاخره سنی نداشتم که بخوام زن اون بشم. منم تابحال کاسب نمی شناختم نمی دونم از کجا می رفت می گرفت. خیلی دنبالش می افتادم که ببینم از کجا می گیره که منم بگیرم. می رفتم از مادرم پول می گرفتم الکی می گفتم می خوام برم حموم یا می گفتم می خوام چیزی بخرم که برم جنس بگیرم. یواش یواش با یه کاسبی توی پارک نزدیک خونمون دوست شدم.»
شیرین برای نخستین بار در ۱۴ سالگی در پارک نزدیک خانه شان حیران و سرگردان خرید مواد و پیدا کردن ساقی مواد مخدر می شود. «بیشتر وقت ها شوهرم می رفت تا پارک و میومد. منم گفتم از اونجا داره می گیره. گفتم میره پارک تهیه می کنه و منم میرم پارک می گیرم. فکر می کردم خیلی راحت بری پارک مواد رو به دستت می دن. نمی دونستم باید بشناسی، باید طرف تو رو بشناسه. یه خانومی جلوم رو گرفت گفت حیرون می چرخی، چیه؟ چته؟ دو ساعته می بینم داری توی پارک می چرخی. گفتم من تریاک می خوام. گفت برای کی می خوای؟ گفتم خودم. صحبت کردیم و می گفت به سن ات نمی خوره و... گفتم شوهرم دیگه بهم مواد نمیده حالا وسوسه دارم و دنبالشم.»
ادامه می دهد: «شکل و شمایل تریاک رو بهش گفتم که بدونه می دونم و مصرف کردم و می شناسمش. بعدش اون خانوم زنگ زد به دوست پسرش، دوست پسرش اومد، برام مواد آورد و بهم داد. خانومه شماره اش رو بهم داد و گفت هر وقت خواستی به من زنگ بزن، آدرس بدی میارم دم خونتون. یواش یواش باهاش دوست شدم و ۶ ماه تریاک مصرف کردم ولی شوهرم خبر نداشت. بعد افتادم توی مصرف سیگار.»
شیرین «علت شروع مصرف سیگارش» را اینطور توضیح می دهد: «وقتی جنس نداشتم و سیگار می کشیدم، آروم می شدم. وقتی شوهرم فهمید سیگار می کشم دعوام کرد، گفتم فقط سیگار می کشم. آغاز کرد به اذیت کردن که عرصه رو بهم تنگ کنه و طلاق بگیرم. منم از خدا خواسته دیدم جای دیگه بیشتر تحویلم می گیرن. من توی خونه این (شوهرم) دارم اذیت می شم.»
شیرین می گوید: «اون خانوم تحویلم می گرفت و زنگ میزد خونمون می گفت داریم با همسایه ها می ریم پارک تو هم پاشو بیا. می رفتم توی جمع خانومها توی پارک می نشستم. خانومی که دوست من شده بود می دونست فقط من مصرف می کنم. یواش یواش با سیگاری هم توی پارک آشنا شدم و دیگه پیش اون خانوم نرفتم و پیش پسرها می رفتم. بهم تعارف می کردن می دیدن نگاهشون می کنم منم نه نمی گفتم. از تریاک آغاز شد و به سیگار و سیگاری و مشروب رسیدم. جوری شد که شوهرم وقتی می اومد خونه، می دید یا مستم یا خیلی چت می زنم یا خوابم.»
از آنجا که پدر شیرین گرفتار عقب ماندگی ذهنی بود، عموی او قیم او و خواهران و برادران شیرین بوده است. شوهر شیرین وقتی متوجه اعتیاد او می شود، آنرا با عموی شیرین در بین می گذارد، اما هرچقدر شیرین به عمویش می گوید که شوهرش او را معتاد کرده، باور نمی کند چونکه آزمایش ازدواج آنها سلامتی شوهرش را گواه می داده. درنهایت شیرین را به خانه مادرش می برند، اما شیرین از بی محلی ها و صحبت های کنایه آمیز مادرش تاب نمی آورد و شبانه فرزند دو ساله اش را بغل می گیرد و از خانه فرار می کند. از آن دو ماهی که در خانه مادرش زندگی کرده بود، اینطور یاد می کند: «اون ۲ ماه منو زندونی کردن. بردنم دکتر و برام داروهای اعصاب و روان گرفتن.»
می پرسم با داروهایی که دکتر برایتان تجویز کرد آروم نشدی؟ سرش را به نشانه منفی تکان می دهد و می گوید: «نه. اون کنترل و اون زندونی کردن داشت خفه ام می کرد. اینا دست به دست هم داد تا از خونه فرار کنم. درنهایت به اون خانوم زنگ زدم و گفتم از خونه اومدم بیرون. آدرسش رو داد و خونه اش (محله مولوی) رفتم و سه چهار روزی اونجا بودم.»
صحبت هایش از گذشته ای که او را به اینجا کشانده را نیمه تمام می گذارد و مِن مِن کنان به فکر می رود. از میان صحبت هایش متوجه می شوم که زنی که به شیرین پناه داده بود، خانه تیمی داشته و حتی چند باری هم مردانی را برای شیرین جذب می کند اما شیرین این مساله را نمی پذیرد و از آنجا فرار می کند و ناچارا به خانه مجردی مردی ۳۵ ساله پناه می برد.
شیرین می گوید: « اون آقا می گفت اینجا زندگی کن. بیرون هم نرو هرچی بخواهی برات میارم. با یه نفر راضی تر بودم تا این که توی خونه ای بمونم که هم محله ای هام منو بشناسن.»
۲سال از زندگی اش را به همراه کودکش در همان خانه مجردی می گذراند اما وقتی آن مرد تصمیم به ازدواج می گیرد شیرین را از خانه اش بیرون می کند. شیرین هم چاره ای جز پناه بردن به پارک پیدا نمی نماید. نیمه شب باردیگر با مرد دیگری در پارک آشنا می شود: «اون آقا منو یواشکی می برد زیرزمین خونه شون. بامداد یواشکی ۵ بامداد میومدم بیرون. از ۵ بامداد تا شب با بچه توی پارک ها می چرخیدم.»
یکی از همین روزها، درحالیکه درحال مصرف مواد با چند مرد بوده توسط نیروهای پلیس دستگیر می شود و شیرین آن روزها را اینطور تعریف می کند: «بردنم پیش قاضی با مواد. جنس داشتم و مصرف هم می کردم. قاضی ازم آدرس خونه پدریم رو خواست ولی ندادم و گفتم کسی رو ندارم. ۶ ماه برام برید و بچه ام رو ازم گرفتن و دادن بهزیستی. ۶ ماهو گذروندم و شلاق خوردم و اومدم بیرون. با یک آقای دیگه دوست شدم و رفتم دخترم رو آوردم. نگار ۸ سالش شد. وقتی آزاد شدم، قاضی منو تحویل بهزیستی داد. ۲ ماهی توی بهزیستی موندم و باز هم دنبال اون مواد بودم و از بهزیستی شبونه فرار کردم.»
«اون حال خوب. اون بی خیالی. اون انرژی کاذبی که داشتم. همه اش فس و بی حال بودم و دنبال اونا می گشتم. دخترم که پیشم بود، میدیدم پسرا به دخترم زور میگن که «بگیر بشین دیگه چقدر سر و صدا می کنی» هر روز یه چیزی رو تجربه می کردم. یه روز، یه خانوم معتادی رو دیدم که دخترش پیششه و دختر ۱۷ ساله اش رو در ازای مواد می فروشه. از دیدن این صحنه تنم لرزید. گفتم یعنی چی؟ یعنی منم می خوام یه روزی مثل این بشم و با دخترم این کار و کنم؟ از الان که مواد میارن و یه اخم به بچه ام می کنن دارم سکته می کنم، فردا بخوام... نتونستم، توی کتم نرفت، قاطی کردم. بردم گذاشتمش جلوی در بهزیستی و بهش گفتم مامان برو. میام دنبالت می برمت.»
درباره واکنش دخترش به مصرف موادش می پرسم: «می رفت دور می نشست. وسایل های آرایشیم رو برمی داشت می انداخت بیرون که یه وقت بیرون آرایش نکنم؛ به خدا قسم. یعنی الان عذاب وجدان دارم؛ خدا شاهده. من خودم رو دیدم که فنا شدم ولی نخواستم دخترم فنا بشه. دخترم رو گذاشتم بهزیستی و اومدم بیرون. بهش قول دادم که میام می برمت. میام بهت سر می زنم، چون یکی دو بار رفتم دنبالش قبول داشت که رهاش نمی کنم. دیگه نمی دونستم که توی هروئین و کراک می افتم و این ها موجب میشه بچه ام رو فراموش کنم. می گفتم مثل مشروب و تریاک بچه ام رو فراموش نکردم.»
«وقتی پول نداشتم و می رفتم پارک، با معتادهای دیگه می نشستم یا لباسشون رو می شستم یا بطورمثال مواظب وسایلاشون می شدم و در عوضش اوایل بهم (مواد) می دادن اما رفته رفته که مواد گرون تر شد دیگه می گفتن به فکر باش، اینجوری نمی شه.»
شیرین از مصرف تریاک، الکل و حشیش، آرام آرام به مصرف هروئین و مواد دیگر و حتی تزریق مواد مخدر روی آورد، تا جایی که یک روز خودش را کارتن خوابِ بهشت زهرا می بیند. شیرین از آن روزهایی می گوید که شب ها به قبرهای بهشت زهرا پناه می برده است: «اتوبان روبرویی بهشت زهرا رو داشتن بازسازی می کردن، می رفتم توی اون قسمت اتوبان، اون چاله هایی که تازه آغاز نموده بودن برای کندن و می خواستن درست کنن، توی تپه ها و اینها، اونجا می خوابیدم. اونجا یه سوپوری بود که اون هم مواد مصرف می کرد.»
شیرین ادامه می دهد: «از اونور می رفتم سر خاک ها، گل هارو برمی داشتم می اومدم سر اتوبان می فروختم یا بطورمثال قبرها رو می شستم یا سر قبرها دعا می خوندم و از این راه پول موادم رو در میاوردم. اینجوری شد که از این طریق بسیاری از مردم من رو توی بهشت زهرا شناختن، دیگه یواش یواش توی بهشت زهرا زندگی می کردم.
می خوام یه چیزی بگم تا یادم نرفته، اقرار می کنم که وقتی دخترم رو گذاشتم بهزیستی و اومدم، روزی و برکت منم رفت. روز خوش ندیدم. موقعی که اون بچه بود، اینجوری با عذاب نبودم، خدا رحم می کرد. به من سخت نمی گذشت. بعدها متوجه شدم که روزی اون بچه بود و خدای اون بچه بود که آدم هاش رو می فرستاد تا حدودی کمکم کنن، اذیتم نکنن. زمانی که اون بچه رو اونجا گذاشتم دیگه نشد و توی بهشت زهرا خفتم می کردن.»
شیرین ادامه می دهد: «افتادم توی تزریق فقط به این نیت که بمیرم. یه روز زمستون بود؛ توی قبر خوابیده بودم، الان که دارم فکر می کنم می گم من نبودم، مواد بوده. مشمای خیار سرم کشیده بودم، یکی آقای خیری اومد صدام کرد که خانوم خانوم پاشو، ترسیدم گفتم حتما بازم اومدن خفتم کنن. زودی جبهه گرفتم و گفتم ببخشید، آقا توروخدا ببخشید. دستش رو دراز کرد و گفت بیا بالا با هم صحبت نماییم. گفتم اه دست از سرم بردارید، ولم کنید دیگه خسته شدم، اینجا هم ولم نمی کنید؟ بهم گفت می تونی روی من حساب کنی.»
شیرین بوسیله آن خیر با سرای مهر آشنا می شود؛ خانه ای که پناهی برای ادامه زندگی و بهانه ای برای ترک او از مصرف مواد مخدر می شود، اما فقط به مدت یک سال؛ شیرین حدودا یک سال پس از پاک شدن از مصرف مواد مخدر به مرخصی می رود و باردیگر به مدت دو سال آلوده به مواد مخدر می شود، اما پس از پیگیری های خیرین و پیغام های مکرر آنها با معتادان، پنج سال پیش شیرین خودش باردیگر به سرا بازمی گردد و برای ترک مصرف مواد مخدر اقدام می کند.
سرانجام در چهارمین سال از تولد باردیگر شیرین، نگار، دخترش عکس او را در یکی از صفحات مجازی می بیند و پس از چندین سال دوری، مادر گمشده خودرا پیدا می کند. حالا ۷ سالی از تولد باردیگر شیرین می گذرد. زنی که این روزها به عنوان آشپز و یکی از پرسنل سرای مهر کار و زندگی می کند.
شنیدن روایت شیرین از زندگی اش که تمام می شود، چشمم به دعای نوشته شده روی دیوار می افتد:
«پروردگارا؛ خودرا تقدیم تو می دارم با من کن و از من ساز آنچه خود اراده کنی
از اسارت نفس رهایم کن تا انجام اراده ات را بهتر توانم
مشکلاتم را بگیر تا پیروزی بر آنها شاهدی باشد برای کسانی که با قدرت تو عشق تو و راه تویاریشان خواهم داد
باشد که همیشه بر اراده تو گردن نهم.»
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب